آن که با نیم نظر دل ز بر ما ببرد
کاش با نیم دگر پی به تمنا ببرد
پنجهٔ عشق چو مجنون به گریبان من است
زود باشد که مرا نیز به صحرا ببرد
غیر جام لب میگون تو، آن هم به خیال
هیچ ساغر نکشیدیم که سودا ببرد
شب که یادت رود از خلوت جان، دل به کفش
همچو شمعی است که مریم ز کلیسا ببرد
رنگ از چهرهٔ خورشید جهان تاب پرد
زهره گر نام تو در بزم ثریا ببرد
گر خیالت ز دل و دیدهٔ زاهد گذرد
حاصل زهد دو چل ساله به یغما ببرد
در ره عشق تو از کس نهراسم که به دهر
نیست مردی که نهیبش دلم از جا ببرد
زاهد شهر زند طعنه به مستان و خودش
خرقه بر دوش پی دزدی مینا ببرد
نیست ممکن که به تهمتگری آلوده شود
عشق کز دامن دل داغ هوس ها ببرد
دل «بارق» که به مهر تو گران بار وفاست
کشتیی نیست که هر موج سبک پا ببرد
کابل ۲۵/۳/۱۳۴۱